اولين نوشته براي ماهورم
سلام عزيز ماماني
نميدونم از كجا شروع كنم چون تازه اين وبلاگو راه انداختم كاري كه از اولي كه فهميدم شمارو تو وجودم دارم دوست داشتم انجام بدم تا لحظه لحظه با هم بودنمون رو ثبت كنم ولي نشد. شايد تنبلي كردم به هر حال الان شروع كردم و اميدوارم بتونم ادامه بدم و هر چي ميتونم ازت بنويسم عزيزم
امروز شما ۳۱ هفته و ۴ روزه شدي و من هر روز انتظار اومدنتو ميكشم و هر روز كه ميگذره دلتنگيم برات بيشتر ميشه ، دو ماه ديگه زمان زيادي براي ديدنت و درآغوش گرفتنت دختره قشنگم ، هر روز به وسايل اتاقت نگاه ميكنم و به گهوارت كه هنوز خالي و منتظره ، و شمارو تصور ميكنم كه توش لالا كردي . دمپايي قرمز چراغ دارت رو تو بغلم ميگيرم و توي خيالم شما رو ميبينم كه اونارو پاكردي و داري تاتي تاتي ميكني ، دلم ميره براي اون لحظه
دخترم ديروز رفته بودم سونو دكتر سونو كه يك خانوم مهربون بود بهم گفت كه شما كاملا سالمي و من خيلي خوشحال شدم اون گفت احتمالا ۲۰ فروردين سال ۹۰ به دنيا مياي بعد من سونو رو بردم پيش دكترم ، اون گفت كه يه كوچولو بايد به خودم بيشتر برسم چون وزن شما يه كوچولو كمه و گفت شرايط قرار گرفتن شما طوري كه ممكن نتونم طبيعي به دنيا بيارمت چيزي كه من آرزوشو دارم براي همين يكم دلم گرفت ولي بابايي مثل هميشه به من دلداري داد . من و بابايي اميدواريم كه شرايط عوض بشه چون شما مدام در حال تكون خوردني و منم لذت ميبرم از حركات دختره گلم و ميدونم كه بر ميگردي به موقعيت قبليت و مامانو خوشحال ميكني. مثل همين آن كه دارم برات مينويسم شما داري با حركاتت منو هيجان زده ميكني