ماهور يادآور كودكي من
سلام عزيزم
ديشب شما با بودنت كلي خاطره زيباي كودكي منو زنده كردي.
ديشب شما اولين نمايش عروسكيه زندتو ديدي ( نمايش بزبزه قندي ) .اونم توي كانون پرورش فكري ، جايي كه مامانيت تموم تابستوناي 9 تا 15 سالگيشو گذرونده.
وقتي وارد اونجا شديم يك آن قند تو دلم آب شد ،يك آن احساس كودكي كردم وقتي از لاي پرده اي كه دو سالنو از هم جدا ميكرد يواشكي به اون سالن بزرگ پر از قفسه كتاب ، ميز و صندليهاي رنگي ، وسايل بازي نگاه كردم .اصلا تغيير نكرده بود ،كوچيك خودمو اونجا تصور كردم و دوست داشتم بپرم توش.
ممنونم عزيزم شايد اگه شما نبودي من ديگه فرصت و بهونه اي براي رفتن به اونجا نداشتم.
يادم رفت بگم كه شما هم از اونجا خوشت اومد و واست خيلي تازگي داشت و در و ديوارشو با حيرت نگاه ميكردي
و از نمايش خوشت اومد البته اولش از آقا گرگه ترسيدي و يكم گريه كردي ولي زود ترست ريخت و آخرش باهاش عكسم گرفتي.
البته دست خاله حميده هم در نكنه .چون ايشون پيشنهاد داد كه بريم.
عكسها در ادامه مطلب
ماهور در حال حيرت :
ماهور و طاها و اقا گرگ ناقلا:
ماهور همچنان در حيرت و بزبزه قندي: