ماهورماهور، تا این لحظه: 13 سال و 13 روز سن داره

ماهور هدیه خدا

اولين نوشته براي ماهورم

سلام عزيز ماماني نميدونم از كجا شروع كنم  چون تازه اين وبلاگو راه انداختم كاري كه از اولي كه فهميدم شمارو تو وجودم دارم دوست داشتم انجام بدم تا لحظه لحظه با هم بودنمون رو ثبت كنم ولي نشد. شايد تنبلي كردم  به هر حال الان شروع كردم  و اميدوارم بتونم ادامه بدم و هر چي ميتونم ازت بنويسم عزيزم امروز شما ۳۱ هفته و ۴ روزه شدي و من هر روز انتظار اومدنتو ميكشم و هر روز كه ميگذره دلتنگيم برات بيشتر ميشه ، دو ماه ديگه زمان زيادي براي ديدنت و درآغوش گرفتنت دختره قشنگم ، هر روز به وسايل اتاقت نگاه ميكنم و به گهوارت كه هنوز خالي و منتظره ، و شمارو تصور ميكنم كه توش لالا كردي . دمپايي قرمز چراغ دارت رو تو...
24 بهمن 1389

اولين نوشته براي ماهورم

سلام عزيز ماماني نميدونم ازكجا شروع كنم چون تازه اين وبلاگو راه انداختم كاري كه از اولي كه فهميدم شمارو تو وجودم دارم دوست داشتم انجام بدم تا لحظه لحظه با هم بودنمون رو ثبت كنم ولي نشد. شايد تنبلي كردم به هر حال الان شروع كردم و اميدوارم بتونم ادامه بدم و هر چي ميتونم ازت بنويسم عزيزم امروز شما ۳۱ هفته و ۴ روزه شدي و من هر روز انتظاراومدنتو ميكشم و هر روز كه ميگذره دلتنگيم برات بيشتر ميشه ، دو ماه ديگه زمان زيادي براي ديدنت و درآغوش گرفتنت دختره قشنگم ، هر روز به وسايل اتاقت نگاه ميكنم و به گهوارت كه هنوز خالي و منتظره، و شمارو تصور ميكنم كه توش لالا كردي. دمپاييقرمز چراغ دارت رو تو بغلم ميگيرم و توي خيالم شما رو ميبينم كهاونار...
24 بهمن 1389

اولين نوشته براي ماهورم

سلام عزيز ماماني نميدونم ازكجا شروع كنم چون تازه اين وبلاگو راه انداختم كاري كه از اولي كه فهميدم شمارو تو وجودم دارم دوست داشتم انجام بدم تا لحظه لحظه با هم بودنمون رو ثبت كنم ولي نشد. شايد تنبلي كردم به هر حال الان شروع كردم و اميدوارم بتونم ادامه بدم و هر چي ميتونم ازت بنويسم عزيزم امروز شما ۳۱ هفته و ۴ روزه شدي و من هر روز انتظاراومدنتو ميكشم و هر روز كه ميگذره دلتنگيم برات بيشتر ميشه ، دو ماه ديگه زمان زيادي براي ديدنت و درآغوش گرفتنت دختره قشنگم ، هر روز به وسايل اتاقت نگاه ميكنم و به گهوارت كه هنوز خالي و منتظره، و شمارو تصور ميكنم كه توش لالا كردي. دمپاييقرمز چراغ دارت رو تو بغلم ميگيرم و توي خيالم شما رو ميبينم كهاونار...
24 بهمن 1389

اولين نوشته براي ماهورم

سلام عزيز ماماني نميدونم ازكجا شروع كنم چون تازه اين وبلاگو راه انداختم كاري كه از اولي كه فهميدم شمارو تو وجودم دارم دوست داشتم انجام بدم تا لحظه لحظه با هم بودنمون رو ثبت كنم ولي نشد. شايد تنبلي كردم به هر حال الان شروع كردم و اميدوارم بتونم ادامه بدم و هر چي ميتونم ازت بنويسم عزيزم امروز شما ۳۱ هفته و ۴ روزه شدي و من هر روز انتظاراومدنتو ميكشم و هر روز كه ميگذره دلتنگيم برات بيشتر ميشه ، دو ماه ديگه زمان زيادي براي ديدنت و درآغوش گرفتنت دختره قشنگم ، هر روز به وسايل اتاقت نگاه ميكنم و به گهوارت كه هنوز خالي و منتظره، و شمارو تصور ميكنم كه توش لالا كردي. دمپاييقرمز چراغ دارت رو تو بغلم ميگيرم و توي خيالم شما رو ميبينم كهاونار...
24 بهمن 1389